عايشه پرسيد: بعد چه كار كردند؟
آن مرد گفت: اهل مدينه همه با هم قدرت را در دست گرفتند، و كار را به بهترينمجراى خود بينداختند; همگىاتفاق كردند كه علىبنابىطالب خليفه مسلمانان وزمامدار گردد.
عايشه گفت: كاش آسمان بر زمين فرو آيد، اگر پيشواى تو زمامدار مسلمانان شدهباشد، مرا برگردانيد، مرا برگردانيد. به مكه بازگشت، و سخن معروف خود را بگفت وآن را تكرار مىكرد:
به خدا، عثمان مظلوم كشته شده، به خدا ازاو خونخواهى خواهم كرد!
ابنام كلاب از او پرسيد:
چرا؟ مگر تو نخستين كسى نبودى كه از او رو گردان شدى؟
مگر تو نبودى كه هى گفتى: يهودى لنگ را بكشيد كه كافر شده است؟
عايشه جواب داد:
آن ها توبهاش دادند، و پس از آن او را كشتند. من در باره عثمان سخنى گفتم ومردم نيز سخنى گفتند، ولى سخن كنونى من از سخن نخستين من بهتر است.
ابن ام كلاب با اشعارى جوابش رامىدهد كه طبرى نقل مىكند:
فتنه و فساد از تو برخاست و تغيير و تبديل از تو پيدا شد. طوفان آشوب را توبه جنبش در آوردى و رگبار شورش و طغيان را تو سرازير كردى.
تو بودى كه به كشتن خليفه فرمان دادى و به ما بگفتى كه او كافر شده است.
فرض كن كه ما، در اين كشتن، تو را اطاعت كرديم. كشنده عثمان آن كسى است كهفرمان قتل او را صادر كرده است.
نه آسمان بر سر ما فرود آمد و نه ماه تيره شد و نه خورشيد گرفت. (21) .
پس عايشه بدون آن كه به چيزى توجه كند، شتر خود را برگردانيده و به سوىمكه بازگشت.
و فتنهاى كور وكر برپا كرد تا از على انتقام بكشد. على كسى بود كه از وقتى كهعايشه در خردسالى به خانه محمد (ص) قدم نهاده با علىاز در مسالمت در نيامدهبود. عايشه فراموش نكرده بود كه على شوهر فاطمه بوده، و فاطمه دختر خديجه.خديجه آن زن مهربان و دوست داشتنى، و فرزند آور پيغمبر، خديجه زنى است كهزمان حياتش دل مردش را مسخر كرده و درمدت مرگش هم در دل مردش جاىداشت و هيچگاه از دل مردش بيرون نرفت و عايشه با همهجوانى و زيبايى و طراوتو زندهدلى وزيركى، نتوانستخديجه را از آنجا دور كند.
و نيز عايشه از سخن على در داستان افك چشم پوشى نكرده بود، على از كسانىبود كه به رسول خدا(ص) پيشنهاد كرد كه عايشه را طلاق دهد; زيرا زن بسيار است. ونقل شده كه على به رسول(ص) عرض كرد: از خدمتكار تحقيق كنيد و او رابترسانيد، و اگر در انكارش پافشارى كرد وى را بزنيد.
بسيار چيزها گفته شده بود كه عايشه به تمام آن ها گوش داده بود و به خاطر سپردهبود، و نتوانسته بود فراموش كند.
وقتى آتش فتنه زبانه كشيد، زينب سىساله بود و با شوهر و فرزندانش درپايتخت زندگى مىكرد، و از نزديك بر شعلههاى آتشى كه عايشه برافروخته بود وزمام آن را در دست گرفته بود مىنگريست، وپدرش اميرالمؤمنين را مىديد كه درمعركهها غوطهور است، از جنگ جمل فارغ مىشود، بايد با معاويه و سپاه شامبجنگد، از نبرد صفين كه فارغ مىشود، بايد در نهروان با خوارج به كارزار پردازد،به همين ترتيب على مدت پنجسال آزگار گرفتار بود.
در اين جا، تاريخ، براى زينب، شركت فعلى در هيچ معركهاى را ذكر نمىكند. تنهاعايشه است كه قهرمان آن سياهكارى است كه در تاريخ بهنام جنگ جمل معروف شدهاست. جمل، شترى است كه عايشه برآن سوار شده و رياستشورشيان ماجراجو رابه عهده گرفتهبود. سر فرماندهىاش با وى بود، او بود كه پيوسته فرمان صادر مىكردو افسران سپاه را تعيين مىنمود، و فرستادگانى به ضميمه نامههايى به اين سو و آن سوو به راست و چپ مىفرستاد و نامهها را به عبارت زير آغاز مىكرد:
از عايشه دختر ابوبكر، ام المؤمنين، حبيبه رسول خدا(ص) به فرزند پاك خودفلان.
اما بعد، چون اين نامه به تو رسد بيا و ما را يارى كن و اگر نمىكنى مردم را از گردعلى پراكنده گردان.
كسانى از او پيروى كردند و كسانى سخن او را نپذيرفتند و چنين پاسخ دادند:
اما بعد، من فرزند پاك تو هستم. در صورتىكه كنارهگيرى كرده به خانهات بازگردى و گرنه من نخستين كسم كه با تو ستيزه كنم.
يا اين چنين مىگفتند:
خداى رحمت كند ام المؤمنين عايشه را; او مامور است كه در خانهاش بنشيند وما ماموريم كه نبرد كنيم، عجب اين جاست كه آن چه را كه او بدان مامور است، زير پامىنهد و ما را بدان امر مىكند، ولى خودش مىخواهد ماموريت ما را عهدهدار شود وما را از آن باز دارد.
بنىاميه براى اين شورش و طغيان سركيسه را شل نموده و ثروتهاى گزافىخرج كردند و از گوشه و كنار به سوى مكه كه عايشه در آن جامردم را به شورشمىخواند، روى آوردند.
موقعى كه عايشه با سپاهيانش از مكه خارج شد، آنان سه هزار تن بودند، سپاهىراحركت داد تا به بصره رسيد، در آنجا در ميان جمعيت انبوهى نطقى ايراد كردهچنين گفت:
مردم به عثمان تهمت مىزدند و از كارمندان او خرده مىگرفتند و به مدينهمىآمدند و از ما نظر مىخواستند. ما كه در ايرادهاى آن ها تامل مىكرديم، مىديديمعثمان پاك و پاكيزه و وفادار است. ما به شكايت كنندگان كه نظر مىانداختيم،مىديديم مردمى بدرفتار و دروغگويند، آن چه مىگويند، به جز آن چيزى است كه دردل دارند. هنگامى كه در اثر كثرت جمعيت نيرومند شدند، به خانه عثمان ريختند وخون حرام و مال حرام را حلال شمردند و شهر محترم مدينه را بىاحترام كردند بدونآنكه خونى بر گردن عثمان باشد و يا اين مردم در اين كار عذرى داشته باشند.
مردم در اثر سخنان عايشه تحريك شده و به جنبوجوش افتادند، عايشه فريادكشيد: اى مردم! ساكتباشيد.
مردم ساكتشدند و عايشه بهسخن خود ادامه داده چنين گفت: هرچند كهاميرالمؤمنين عثمان تغيير و تبديلى در دين داده بود! ولى گناه خود را با توبه شستو مظلوم و پشيمان كشته شد، او را ناروا كشتند و سرش را بريدند، جورى كه شتر راسر مىبرند.
آرى، قريش سعادت و هدف خود را با تير زد و دهان خويشتن را به دستخودخونين كرد و از كشتن عثمان سودى نبرد و به آن راهى كه مىخواستبرود نرفت،به خدا، بلاهايى خواهد ديد كه از آن نجات نخواهد داشت، بلايى كه هر غافل خفتهاىرا بيدار كند و هر نشستهاى را به پاى خيزاند. بر قريش، مردمانى مسلط خواهند شد كهبه آن ها رحم نكنند و با آن ها با بدترين شكنجهها معامله كنند.
آهاى مردم!
گناه عثمان بهاندازهاى نرسيده بود كه خونش حلال شود، او را چنان فشرديد كهپارچهتر را مىفشاريد. سپس بر او تاختيد و او را كشتيد، پس از آن كه توبه كرده بود واز گناهان پاك شده بود. آن گاه با پسر ابوطالب بيعت كرديد بدون آن كهبا جماعت مشورت كنيد، آيا مرا ديديد كه به واسطه خاطر شما از تازيانه عثمان و زبانهرزهدراى او خشمگين شدم ولى انتظار داريد كه براى عثمان از شمشيرهاى شماخشمگين نشوم؟
بدانيد كه عثمان مظلوم كشته شده است، كشندگان عثمان را بجوييد و هنگامى كهبر ايشان دستيافتيد آن ها را بكشيد، سپس خلافت را در اختيار كسانى كهاميرالمؤمنين عمر انتخاب كرده بود بگذاريد، مشروط برآن كه كسانى كه در خونعثمان دست داشتهاند داخل نشوند.
عايشه در شنوندگان كسى را ديد كه به وى پاسخ مىدهد:
اى امالمؤمنين! به خدا، كشته شدن عثمان از اين كوچكتر است كه تو فرمان خدا رازير پا نهى و از خانه بيرون شوى و بر اين شتر پليد سوار شوى، از جانب خداى براىتو پرده و حرمتى قرار داده شده بود، تو پرده را دريدى و حرمتخود را از ميان بردى!
در پى او جوانى از بنى سعد روى سخن خود را به طلحه و زبيركرده چنين گفت:
اى زبير! تو ياور فداكار رسول خدا(ص) بودى و اى طلحه! تو با دستت رسولخدا را از گزند دشمن نگهدارى كردى، مىبينم امالمؤمنين را به همراه خودتانآوردهايد! آيا زنان خودتان را نيز همراه آوردهايد؟!
آن دو گفتند: نه.
آنجوان گفت: پس من از شما نيستم، سپس شعرى سرود كه خطابش بهآن دوبود:
همسران خود را در پس پرده نگاه داشتيد، ولى مادرتان «همسر رسول خدا» را بهپيش انداخته به اين و آن سو كشانيديد، به جان خودت كه اين منتهاى بىانصافى است.
ازطرف خدا به او امر شده بود كه در خانهاش بنشيند و بيرون نيايد، ولى خودشخواست كه بيابانهاى خشك را بپيمايد و از اين شهر بدان شهر برود.
و براى آن كه به مقصود برسد، فرزندانش با تير و نيزه و شمشير بجنگند و كشتهشوند.
بهدست طلحه و زبير پرده احترام او دريده شد، اين رفتار آن ها براى ما بس استكه به ما خبر دهد كه آنان چگونه مردمى هستند.
احنفبن قيس برخاست و عايشه را مخاطب قرار داده چنينگفت:
از تو پرسشى دارم، و بسيار جدى مىپرسم، نبايد از من دلگير شوى. آيا در اينشورشى كه به پا كردهاى از رسول خدا (ص) دستورى دارى؟
عايشه گفت: نه.
احنف پرسيد: آيا از رسول خدا (ص) نوشتهاى دارى كه تو از لغزش بر كنارى واشتباه نمىكنى؟
عايشه گفت: نه.
احنف گفت: راست گفتى، خداى براى تو مدينه را خواسته بود، پس تو چرااطاعت نكردى و بصره را برگزيدى؟
خداى به تو امر كرده بود كه در خانه پيغمبرش (ص) بمانى، ولى تو چرا به خانهيكى از فرزندان ضبه مسكن كردى؟ اى امالمؤمنين! مرا آگاه نمىكنى كه براى جنگ وخونريزى آمدهاى يا براى صلح و آشتى؟
عايشه خشم خود را فرو برده، پاسخ داد:
براى صلح و آشتى.
احنف گفت: به خدا، اگر مىآمدى و در ميان مسلمانان جز كتككارى با كفش وزدوخورد با سنگريزه چيز ديگرى نبود، بهدست تو آشتى نمىكردند، چه برسد كهوقتى آمدهاى كه شمشيرها را به شانه آويختهاند، و براى خونريزى آماده شدهاند؟
عايشه ندانست كه چه جواب گويد و دردمندانه چنين گفت:
بدگويى احنف به من، حلم وبردبارى او را از ميان برد، نا خلفى فرزندانم رابه خدا شكايت مىكنم.
هنگامىكه سپاه على و سپاه عايشه باهم روبهرو شدند، عايشه خواست كه آتشدشمنى را دامن بزند و دليرى سپاه خود را بيفزايد، روى به سمت راست كرده پرسيد:
چه كسانى هستيد؟
پاسخ دادند: قبيله بكربن وائل.
عايشه گفت: شاعر در باره شما مىگويد:
چنان غرق در آهن و فولاد به سوى ما آمدند كه گويى در سرافرازى جاويدان وشكستناپذيرى، قبيله بكربن وائل بودند.
پس به سمت چپ روى كرده مىپرسد: در سمت چپ من چه كسانى هستند؟
جواب مىدهند: فرزندان تو قبيله ازد.
عايشه فرياد برآورد: زنده باد دودمان غسان، جنگجويى و مردانگيى كه ما از شمامىشنيديم، نگاهدارى كنيد.
شاعر مىگويد: از دودمان غسان كسى جنگيد كه شايستگى حفظ نام نيك آن راداشت. سپس به لشكرى كه جلو رويش بودند روى كرده پرسيد:
چه كسانى هستيد؟
گفتند: بنىناجيه .
عايشه گفت: به به از اين شمشيرهاى برنده ابطحى و قرشى، پيكارى كنيد كهدشمن، يكديگر را سپر خود كنند.
گويى آتشى از كينه و درندگى در سپاهيان بيفروخت.
پرچمداران كه در خط بينى شترش ايستاده بودند، هركدام درپى ديگرى دليرانهپايدارى مىكردند. كشته مىشدند، اين كه مىافتاد، آن پرچم را مىگرفت و بر پامىداشت، سراينده آن ها مىگويد:
اى مادرما اى همسر پيغمبر.
اى همسر مرد بابركت و رستگار.
ما فرزندان ضبه نخواهيم گريخت تا جمجمههايىرا ببينيم كه بر زمين روى همريخته.
از سپاه على كسى به او جواب مىدهد و رجز مىخواند:
اى مادر ما كه نامهربانترين مادرى هستى كه ما ديدهايم.
مادر بهفرزند خود غذا مىدهد و ترحم مىكند.
آيا نمىبينى چه دليرانى مجروح و پاره پاره شدهاند؟!
و چه دستها و مچهايى از پيكرها جدا شده است ؟!
ديگرى از سپاه عايشه پيش آمده و زمام شتر را بهدست مىگيرد و بر پيكرشهيدى از لشكريان على مىگذرد و مىگويد:
آيا تو شنوايى از على داشتى و فرمانپذير او بودى؟
و دست از ياران همسر پيغمبر برداشتى؟
پيش از آن كه مزه تيزى شمشير را بچشى.
آن گاه روبه سوى عايشه كرده و فرياد مىزند:
اى مادر ما اى عايشه! پريشان مباش.
در قبيله ازد مردم بزرگوار موجود است.
يكى از ياران على كه او را مىبيند بهسويش تاخت آورده و رجز مىخواند ومىگويد:
شمشيرم را برهنه كرده بر قبيله ازد مىتازم.
و آن را بر پير و جوانشان مىنوازم.
و كار هر قوى هيكل و دلاورشانرا مىسازم.
هنگامه خونين هم چنان ادامه داشت، تا وقتى كه دست و پاى شتر عايشه قطع شدو نزديك بود كه عايشه تلف شود، ولى على نجاتش داد، و منادى او فرياد برآورد:
كسى حق ندارد هيچ مجروحى را بكشد و هيچ گريختهاى را تعقيب كند،و به كسى كه به جنگ پشت كرده نيزه زند، از نيروى دشمن، هركس اسلحهاش رابيندازد در امان است و هركس در خانهاش را ببندد در امان است.
اميرالمؤمنين پس از آن كه فتح كرد، مدتى بايستاد و نظرى بر كشتگان كه بهدههزار تن مىرسيدند بينداخت; كشتگانى كه همه عرب بودند و مسلمان و در ميانآن ها اصحاب پيغمبر و نگهدارندگان قرآن و حافظان سنت پيغمبر يافت مىشدند.سپس روى بگردانيد و به سوى آسمان دستبلند كرده و با حالت گريه و زارى گفت:
بار خدايا! درد دلم را به تو مىگويم.
و از رفتار قبيلهام كه چشمم را تار كرده، به تو شكايت مىكنم.
زادگان مضر را هريك به ديگرى كشتم.
روح خود را آسوده كردم، زيرا قبيله پليد خود را كشتم.
آن گاه بر كشتههاى سپاه كوفه و بصره نماز خواند.
عايشه به مدينه بر گردانيده شد، پس از اين كه به تنهايى، قهرمانى معركه خونينىرا به عهده گرفت، و براى هيچ زنى در كنار خود جايى خالى نگذاشت كه بيايد وتقديرش كند، مگر آن كه كلمه عبرتى برزبان آورد و يا كوشش بىبها از خود درهنگامهاى بروز دهد.
ام سلمه دوست مىداشت كه قدم از خانه بيرون گذارده، على را يارى كند، ولىچون كه امالمؤمنين بود نخواستبه چيزى كه عايشه گرفتار شد، گرفتار شود. ام سلمهنزد على آمد و فرزندش عمرو را تقديم كرد كه در راه على جانبازى كند و چنينگفت:
اى اميرالمؤمنين! اگر معصيتخداى نمىبود و تو از من مىپذيرفتى، هر آينه با توبيرون مىآمدم، اينك اين فرزند من عمرو است كه او را از جان خود بيشتر دوستمىدارم، در ركاب تو خواهد آمد، و در تمام نبردها به يارى تو جانفشانى خواهد كرد.
ام سلمه نزد عايشه شد و با وى چنين گفت:
اين چه بيرون رفتنى است كه تو روى؟ خداى پشتيبان اين مردم است و همه چيزرا مىنگرد، اگر من به اين راهى كه تو مىروى، قدمى گذارم و آن گاه به من گفته شود:داخل بهشتشو، من از روى محمد (ص) شرم مىكنم; زيرا پردهاى را كه برمنكشيده بود دريدهام.
ولى عايشه بر نگشت. بلكه هم چنان به سير خود ادامه داد و همه امهات مؤمنيناز او جدا شدند، با آن كه همگى با هم به مكه رفته بودند، همه بازگشتن به سوى مدينهرا بر رفتن به سوى بصره براى جنگ با على ترجيح دادند.
مگر حفصه دخت عمر كه او گفت: راى من تابع راى عايشه است. و خواست كههمراه عايشه به سوى بصره برود، ولى برادرش عبدالله بن عمر نگذاشت. حفصهچارهاى جز اين نديد كه از عايشه معذرت بخواهد و در خانه بنشيند.
به اين ترتيب، عايشه به تنهايى، قهرمانى اين كارزار و سرفرماندهى آن را دردست گرفت، ولى زينب در پس پرده پنهان بود چنان كه از او اثرى نمىبينيم و از اوآوازى نمىشنويم; زيرا تقدير، او را ذخيره كرده بود تا نوعى ديگر قهرمانى كند، و اورا در پشت پرده نگهدارى نمود تا پس از گذشتيك ربع قرن، موقع نمايان شدن او دركربلا برسد. ولى با اين حال، زينب در پايتخت كه مركز پيشآمدها و محور اساسىتحولات بود، مىزيست و چنان كه قبلا اشاره كرديم پدرش اميرالمؤمنين را با نگرانىو پريشانى مىنگريست، كه پشتسرهم در درياهاى آشوب غوطهور است; از جنگجمل فارغ مىشود، بايد به سوى صفين بهجنگ معاويه برود، و از آن كه فارغ مىشود، بايد به سراغ شورشيان نهروان برود، به طورى كه در اين پنجسال زمامدارىاش يكروز آرام نداشته باشد و آسايش نكند. تا هنگامى كه آن شب شوم فرا رسيد، شبجمعه نوزدهم رمضان سال چهلم هجرى.
سپيدهدم امام از خانه بيرون آمد و به سوى مسجد بزرگ كوفه شتافت تا نمازجماعتبه پا كند. زينب در خانه بود و از جايى خبر نداشت. همين اندازه شنيد كهصداهاى شيون از مسجد بلند است و فريادهايى را كه تا چند لحظه پيش به حى علىالصلاة، حى على الفلاح، الله اكبر، اللهاكبر بلند بود، مىشكافد و پراكنده مىشود.زينب هراسان و پريشان قلب خود راگرفت و با بهت و اضطراب به اين شيون گوشمىداد، مىديد كه ناله و شيون كمكم به خانه خليفه رسول خدا نزديك مىشود تاوقتى كه بهفضاى خانه رسيد. زينب دريافت كه اين نالههاى جگر خراشى كه جهان راپركرده است مىگويند:
اميرالمؤمنين كشته شد.
در اين وقت، زينب تمام نيروى خودرا كه به نابود شدن نزديك بود جمع كرده وبر پاىدارى و استقامتخويش بيفزود، و به استقبال پدر محبوب بشتافت و بديد پدررا بردوش مىآورند; زيرا ضربتى كشنده و زهرآلود از شمشير ابنملجم بر فرقنازنينش وارد شده است. زينب خود را به روى پدر انداخت تا او را ببوسد، و با اشكديده، زخم پدر را بشويد، خواهرش امكلثوم در كنارش ايستاده بود و به قاتل كه او رادستبسته آورده بودند مىگفت:
اى دشمن خدا ! زخم پدر من خطرى ندارد، خداى تو را خوار و ذليل گرداند.
گمان ندارم زينب از عيادت كنندگان، داستان ابن ملجم را نشنيده باشد، كه او بادوتن از خوارج پيمان بستند كه على و معاويه و عمرو را به قتل برسانند، تا ازبرادرانشان كه در نهروان كشته شده بودند خونخواهى كنند و آن دردىرا كه از زمانكشته شدن عثمان ظهور نموده بود، ريشه كن سازند.
ابن ملجم از مكه بيرون آمده و راه كوفه را پيش گرفت تا به كوفه رسيد و پيشيكى از دوستانش كه از قبيله تيمالرباب بود برفت. در آنجا قطام دختر اخصر را، كهپدر و برادرش در نهروان كشته شده بودند، بديد، قطام در زيبايى فوقالعاده بود، و اززيباترين زنان آن عصر بهشمار مىرفت، چشم ابن ملجم كه بر قطام افتاد، دل از دستبداد و تصميم به خواستگارى گرفت.
قطام پرسيد: مهر مرا چه مىدهى؟
ابن ملجم جواب داد: هر چه مىخواهى بگوى.
قطام با عزمى آهنين و ارادهاى جدى، چنين گفت:
سه هزار درهم و يك غلام و يك كنيز و كشتن علىبن ابىطالب.
ابن ملجم اندكى بهفكر فرو رفت و سپس در حالىكه راز خود را پنهان مىداشتبگفت:
هر چه بخواهى مىدهم، ولى كشتن على چگونه ممكن است؟!
قطام فورا گفت:
از بى التفاتى او استفاده مىكنى، اگر او را كشتى، دل مرا خنك كرده و زخم درونىمرا شفا بخشيدهاى، آنوقتبا آسودگى و خرمى با هم زندگى مىكنيم.
ابن ملجم اندكى به قطام نگريست و سپس چنين گفت:
به خدا، من از اين شهر گريزان بودم; زيرا در اين شهر برجان خود ايمن نيستم وچيزى مرا بدين شهر نياورد مگر كشتن علىبنابىطالب. پس هر چه مىخواهىبخواه كه من انجام خواهم داد.
قطام برخاست و به دنبال كسانى كه بتوانند ابن ملجم را كمك كنند و ياورشباشند، بشتافت.
ابن ملجم نيز از آن خانه بيرون رفت و چند روزى در كوفه بماند. در شب موعود،با دو ياور خود به نزد قطام آمد. قطام مقدارى پارچه ابريشمين بياورد و بر سينههاىايشان بپيچيد و شمشيرها را به كمرشان ببست و آنان را به سوى آن مقصد شوم روانهكرد. و شد آن چه شد! شاعر مىگويد:
در ميان تمام سخاوتمندان جهان، چه عرب و چه عجم، كسى را نديديم كه مانندمهر قطام، مهرى قرار دهد.
سه هزار درهم بپردازد، و غلامى و كنيزى بدهد، وعلى را با شمشير بران بكشد.
هيچ مهرى، هر چند بسيار گرانبها باشد، از على گرانتر نخواهد بود و هرجنايتى، هر چند بسيار بزرگ باشد، از جنايت ابن ملجم كوچكتر خواهد بود.
عيادت كنندگان بىشمار مىآمدند و در خانه اميرالمؤمنين مىايستادند ومىگريستند و اجازه براى ديدار على مىخواستند. هنگامى كه اجازه داده نمىشد پىمىبردند كه خطر بزرگ است و زخم عميق شده، سخنگوى آن ها به دربان امام گفت:
خدمت آقا عرض كن خداى تو را رحمت كند يا اميرالمؤمنين، به خدا سوگند كهخدا نزد تو بزرگ بود.
پزشكان كوفه را براى درمان زخم على آوردند. در ميان آن ها براى درمان زخمشمشير، كسى داناتر از اثيربن عمروبن هانى نبود، او طبيبى بسيار حاذق بود كهزخمها را معالجه مىنمود. خالدبن وليد در جنگ عينالتمر او را با چهلتن ديگراسير كرده بود.
اثير بر زخم اميرالمؤمنين نظرى انداخت و شش گرمى را خواست و رگى از آنبيرون كشيد و در شكاف سر فرو برد و بيرون آورد; ديد سپيدى مغز سر اميرالمؤمنينبر آن نمودار است، پس نوميدانه بگفت:
يا اميرالمؤمنين! وصيتهاى خود را بكن زيرا ضربت اين دشمن خدا بهمغزسرت رسيده است.
امام، دو فرزند خود حسن و حسين را بخواند و براى نوشتنوصيت آماده شد.
زينب از همان دم اول از بستر پدر جدا نشد.
مىخواست از ديدار پدر، پيش از آن كه از دستش برود، توشهاى برگيرد.
چقدر اميرالمؤمنين زود و شتابان از دنيا رفت!
بنا بر ارجح اقوال، در سپيدهدم جمعه ضربتخورد و دو روز زنده ماند و شبيكشنبه بيستويكم رمضان سال چهلم هجرى از اين جهان ديده فروبست. و پس ازخود، فرزندانش حسن و حسين را در برابر دشمن خطرناكش معاويه به جاى گذارد.و بانوى خردمند بنىهاشم، زينب را بهيادگار گذارد تا ببيند كه دودمان رسول خدا ازآتش فتنهاى كه خونخواهان عثمان روشن كرده بودند، چگونه مىگدازند!
موقعى كه خبر مرگ على به عايشه رسيد، اين شعر را بر زبان آورد:
فالقت عصاها واستقر بها النوى.
كما قرعينا ب-الاياب المسافر.
- عصا را برزمين انداخت و در همان نقطه دور سكونت اختيار كرد (22) هم چنان كه چشم مسافربهبرگشتن روشن مىشود.
آن گاه پرسيد: كه او را كشت؟
گفتند: مردى از قبيله مراد.
عايشه گفت: هر چند كه او دور بود،ولى خبر مرگش را جوانى آورد كه در دهانشخاك نباشد.
زينب دختر ام سلمه اين سخن را شنيد، با انكار از او پرسيد: آيا در باره على اينسخن را مىگويى؟
عايشه جواب داد: من فراموش مىكنم، وقتى كه فراموش كردم مرا بهياد آوريد.سپساين شعر را بر زبان آورد:
هميشه بهنام دوستى و احترام چكامههايى ميان ما هديه مىشد.
تا موقعى كه من بريدم، اكنون سخن تو در ستايش آن ها هم چون صداى مگسىدر انجمنى پرهياهوست.
و در نقلى است كه وقتى خبر كشته شدن على (ع) به عايشه رسيد، سجده كرد!
مىگويند اين خبر را سفيانبن ابى اميه آورد.
آرى، آرى، عايشه در موقع خبر مرگ على مىگويد:
فالقت عصاها واستقربها النوى.
ولى عصايش را نينداخت واين مصايب پايان نيافت; زيرا شهادت على، حلقهاىاز حلقههاى زنجير مصيبتهاى دردناكى بود كه به دودمان رسول خدا پيچيده و آن راطعمه آتش سوزان فتنه بىرحمى نموده بود; آتشىكه عايشه روشن كرده و زمام آن رادر دست گرفته بود.
زينب، پدر را از دست داد.
روزگار به برادرش حسن رسيد.
اين دوره با خطبه مؤثرى آغاز شد كه امام حسن در آن چنين گفت:
«ديشب مردى از دنيا رفت كه در درستكارى نه گذشتگان از او پيشى گرفتند و نهآيندگان به او خواهند رسيد.
او كسى بود كه در ركاب رسول خدا (ص) جهاد مىكرد و جان خود را سپرآن حضرت قرار مىداد. هر وقت كه رسول علم اسلام را بهدست او مىسپرد وبه سوى جهاد با كافرانش مىفرستاد، جبرئيل در طرف راستش و ميكائيل در طرفچپش بودند. از جهاد باز نمىگشت مگر آن كه پيروز شده باشد. هيچگونه زر و سيمىاز خويش به جاى نگذاشت مگر هفتصد درهم كه با آن مىخواستبراىخانوادهاش خدمتكارى فراهم كند».
سخن امام حسن كه بدين جا رسيد، گريه گلويش را گرفت، امام حسن گريه كرد ومردم هم گريه كردند.
روزگار امام حسن نيز پس از ده سال به پايان رسيد.
امام حسن در آغاز كار مىخواست در برابر دشمن خطرناكش معاويه بايستد وپاىدارى كند، ولى اهل كوفه به وى خيانت كردند و تنهايش گذاشتند.
عدىبن حاتم در باره اهل كوفه مىگويد:
زبانهاى آن ها هنگام آرامش و آسودگى مانند شمشير بران است، ولى در وقتجنگ هم چون روباه مىگريزند.
امام حسن بهنفع معاويه از خلافت دست كشيد، پس از آن كه عدهاى از مردمانعراق به خيمهاش ريخته و آن را تاراج كردند و جا نماز از زير پايش كشيدند. يكىدست دراز كرد عبايش را نيز از دوشش برداشت. امام حسن كه شمشير حمايلداشت، بدون عبا بنشست و هنگامىكه سوار بر استر گرديد، دست جنايتكار ديگرىدراز شد و افسار آن را گرفت و نيزهاى به ران مباركش زد!
بغض عراقىها و نگرانى و نفرت از خيانتشان در دلش افزودهگشت; روى ازآن ها برگردانيد و چنين گفت:
اى مردم عراق! با من سه جنايت كرديدكه از شماانتقام نكشيدم و شما را به خودواگذار كردم: پدرم را كشتيد، خودم را نيزه زديد، خيمهام را تاراج كرديد».
زينب، برادر مجروح را پرستارى مىكرد. هنگامىكه زخم التيام يافت، زينببراى چندى دردهاى خود را فراموش كرد، و گمان برد كه كنارهگيرى امام حسن ازخلافت جان او را محفوظ مىدارد و نخواهد گذارد كه خون خاندانش با شمشيرستمكاران بريزد.
ولى معاويه خلافت را تنها براى خودش نمىخواست، بلكه مىخواستسلطنتاموى تشكيل دهد و تا حسنبن على زنده بود و نفس مىكشيد نمىتوانستبراىيزيد پسرش بيعتبگيرد.
پيمانى كه معاويه با امام حسن بسته بود و در آن شرط شده بود كه پس از معاويه،امام حسن زمامدار مسلمانان باشد، جلوگير معاويه نبود و نگرانش نمىساخت، زيرامعاويه پاى بند به پيمان نبود. تنها چيزى كه معاويه را نگران و پريشان مىساخت، آنبود كه مسلمانان حاضر نبودند يزيدبن معاويه را به جاى حسنبن على، سبط رسول،بپذيرند. معاويه هنوز بهخاطر داشت روزى را كه پس از صلح با امام حسن در كوفه برمنبر رفته بود، و نام على را به زشتى برده بود و به امام حسن نيز ناروا گفته بود،وحسين از جاى برخاست تا جوابش را كف دستش بگذارد ولى امام حسن دستبرادر را گرفت و او را بنشانيد. آن گاه خود بهپاى خاست و چنين گفت:
«اى كسى كه نام على را بردى، بدان كه من حسن هستم و پدرم على است و تومعاويه هستى و پدرت صخر. مادر من فاطمه است و مادر تو هند. جد منرسولخداست وجد تو حرب، جده من خديجه است و جدهتو فتيله، خداى لعنتكند آن كه از ما دوتن بدنامتر است و دودمانش لئيمتر و قدمش شومتر و كفر و نفاقشقديمتر است».
در اين هنگام دسته جاتى از اهل مسجد آمين گفتند.
صدايى بلند شد كه مىگفت: ماهم مىگوييم: آمين.
ديگران گفتند: ما نيز مىگوييم: آمين.
آيا معاويه مىتواند مقصودش را عملى كند در صورتى كه دلهاى اين مردم آكندهاز محبت امام حسن است; هر چند در اثر ترس معاويه شمشيرشان در نيام رفته،تنهايش گذاردهاند!
نقل مىكنند: امام حسن پس از كنارهگيرى، به سوى مدينه بازگشت و هشتسالدر آن جابماند. وقتى كه معاويه خواستبراى فرزندشيزيد بيعتبگيرد، چيزىبر دوش او سنگينتر از وجود حسنبنعلى نبود، پس آن حضرت را مخفيانه مسمومكرد.
كسى كه براى خاطر معاويه متصدى زهر دادن امام حسن شد، جعده دخت اشعثبن قيس زنآنحضرت بود.
معاويه به او پيغام داده بود كه من تو را براى پسرم يزيد مىگيرم، مشروط برآن كهشوهرت حسنبن على را زهر بدهى، و نيز وعده دادهبود كه صد هزار درهم به اوبدهد.
جعده پذيرفت و امام حسن را زهر داد. معاويه مال را به او بپرداخت، ولى او رابراى يزيد به زنى نگرفت و عذر آورد كه حيات يزيد براى من ارزش دارد.
مردى از دودمان طلحه او را به زنى گرفت و جعده را از او فرزند شد. موقعى كهميان فرزندانش و كسانى از قريش گفتوگويى رخ مىداد، آنان را سرزنش مىكردند وبه آن ها « اى فرزندان زهر دهنده شوهران » خطاب مىكردند.
زينب جنازه برادر را تشييع كرد و سپس به خانه غمكده خويش بازگشت. پس ازآن كه برادر را در كنار مادرش زهرا در بقيع بخوابانيد.
1) از سخن ابنعباس چنين برمىآيد كه رسول خدا(ص) در خانه فاطمهزهرا دفن گرديده است. امالىصدوق، مجلس 92. (مترجم).
2) آل عمران(3) آيه 144.
3) بلكه سرمبارك در دامانپدر زينب مىافتد;زيرا سررسولخدا در سينه علىبود كهاز دنيارفت.راجعبه وفات پيامبر(ص) به منابع زير مراجعه شود: نهجالبلاغه عبده، ص 197 و 208; مسنداحمد، ج 6،ص300; مستدرك حاكم، ج 3، ص 139تلخيص مستدرك ذهبى، چاپ شده ذيل مستدرك، ص 138;كفايةالطالب گنجى، ص 133 و 134; كنزالعمال، ج 4، ص 55، ح 1106 و 1107 و 1108 و 113; شرح نهجالبلاغه، ابن ابى الحديد، ج2، ص 562 و 591; تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 103; تاريخ ابوالفداء، ج 1، ص 156.
علامه بزرگ و محقق عالىمقام ابن شهر آشوب مازندرانى نيز اين مطلب را از صحيح دار قطنى وفضائلالصحابه سمعانى نقل مىكند. امام الحرمين و مفتىالعراقين گنجى نيز آن را از مسند ابويعلى نقلمىكند.(مترجم).
4) يا بهدوپارچه كفن مىشود. كنزالعمال، ج 4، ص 54، ح 1124 و 1125 و 1130; امالى صدوق، مجلس 92. (مترجم).
5) الامامة و السياسة، تحقيق طه الزينى، ج 1، ص 19-20; امام المتقين، عبدالرحمن الشرقاوى، ج1، ص70.
6) هم براى مرگ پدر و هم از بىوفايى اصحاب.
7) قبر فاطمه (ع) معلوم نيست در چه جايى هست و مدفون شدنش در بقيع كاملا مورد ترديد است واينيكى از اسرار الهى است.(مترجم).
8) در بحارالانوار، ج 42، ص 92، «محياة» و در اعيان الشيعة، «محباه» ذكر شده است.
9) از تحقيق در تواريخ بهدست مىآيد كه فرماندهاول جعفر بوده و سپس زيد.(مترجم).
10) بعضى از مورخان معتبر نقل كردهاند كه نخستين فرماندهىكه از طرف پيغمبر تعيين شدهبود، جعفر بودو زيدبن حارثه فرمانده دوم بود. از اشعار عباس بن مرداس كه در مرثيه آن ها گفته و سيره ابن هشام، نقلمىكند نيز، چنين مستفاد مىشود. (مترجم).
11) الاستيعاب، ج 4، ص 230-231.
12) ج 3، ص 49.
13) ج 3، ص 40.
14) زمينهاى سبز و خرم را سواد گويند كه بيشتر در عراق عرب بود. دهقان يعنى ارباب ملك. (مترجم).
15) الاصابة ، ج 2، ص 281.
16) ص 74.
17) قبلا تذكر داده شد كه بودن قبر زهرا در بقيع كاملا موردترديد است.(مترجم).
18) بردن جنازه امام حسن به بقيع وسكوت حسين (ع) دراثروصيت امام حسن (ع) بوده. كاملابناثير، ج3،ص 228. (مترجم).
19) تاريخ طبرى، ج 4، ص 340-341.
20) الاصابة، ج 4، ص 314 و 315 و 510.
21) تاريخ طبرى، ج 3، ص 36.
22) شايد كنايه از آسودگى خودش يا اميرالمؤمنين باشد.(مترجم).
نظرات شما عزیزان: